همیشه مرا وقتی میدید،آنقدر نگاهم میکرد که خسته نمیشد
همیشه وقتی دستانم را میگرفت ، رها نمیکرد، مرا از خودش جدا نمیکرد
همیشه با من بود یا به یادم ، حتی در خواب هم می آمد به خوابم
شب تمام شد و بیدار شدم ، انگار که از عشقش بیمار شدم.
نمیدانم خواب بودم یا بیدار ، بعضی وقتها حتی یادش نمی آمد لحظه دیدار.
نمیدانم در یادش ،بودم یا نبودم ، هرچه بود یکی بود ، یکی نبود
قصه ای بود از دو عاشق ، که اینجا حالا من مانده ام تنها.
همیشه وقتی مرا میدید ، نگاهش به آسمان بود، دستانش رو به سوی دیگران بود
همیشه بی من بود و . 
بگذریم ، نمیخواهم تکرار شود ، نمیخواهم.

 

قصه رهایی

، ,مرا ,بیدار ,نمیخواهم ,آمد ,شدم ,من بود ,، نمیخواهم ,بود از ,از دو ,ای بود

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همه برای سلامتی هوماند تنها وب مستر ترجمه مقاله tagtak تحصيلي همه چیز برای تو وبلاگ نمایندکی پارک لاله نمکتاب mirzaie